آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
هیچکـــس همــــراه نیست،تنهــــــای اول یکی بود یکی نبود . یک مرد بود که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود . خدا غم آنها را میدید و غمگین بود . خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین آورد . مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید . خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید . مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید . خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید . نظرات شما عزیزان: 6 مهر 1391برچسب:, :: 6:0 :: نويسنده : عباس زیرک
|